برشی از کتاب شازده کوچولو
نویسنده : آنتوان دو سنت اگزوپری
برگرداننده : محمد قاضی ،احمد شاملو
ناشر : انتشارات گالیمار
کتاب شازدهکوچولو از زبان خلبانی روایت میشود که هواپیمایش در یکی از صحراهای دوردست آفریقا خراب شده است و آنجا با موجود کوچک عجیبی آشنا میشود: شازدهکوچولو. که از سیارهای دوردست به زمین آمده است. شازدهکوچولو بسیار کنجکاو و دوستداشتنی است و در ضمن اینکه سؤالاتش را از خلبان میپرسد و با او حرف میزند، ماجرای سفرش را نیز برای او تعریف میکند:
او از سیارۀ بسیار کوچکی آمده است که در آن تنها زندگی میکرده است. روزی متوجه روییدنِ گل زیبایی در سیارهاش میشود و بعد از بگومگویی که با گلش میکند، قصد میکند که سیارهاش را ترک کند. او سفرش را آغاز میکند و به سیارات مختلفی میرود که زمین، آخرین آنهاست.
در سیارۀ اول یک پادشاه زندگی میکند که به دنبال یک رعیت است و از شازدهکوچولو میخواهد رعیت او باشد؛ سیارۀ دوم خانۀ مردی خودپسند است که دوست دارد شازدهکوچولو ستایشگر او باشد؛ سیارۀ سوم جایگاه میخوارهای است که مدام میخورد تا میخواره بودنش را فراموش کند؛ در سیارۀ چهارم تاجری زندگی میکند که مدام در حال شمردن و تملک چیزها، همۀ چیزها حتا ستارگان و سیارههاست و درگیر عدد و رقم است؛ در سیارۀ پنجم شازدهکوچولو به فانوسبانی برمیخورد که موظف است هر یک دقیقه، فانوس سیاره را روشن و خاموش کند چون سیاره بسیار کوچک است و هر یک دقیقه به دور خودش میچرخد و شب و روزش بسیار کوتاه است؛ شازدهکوچولو در سیارۀ ششم جغرافیدانی را میبیند که مدام مشغول ثبت چیزها در کتابهای قطور خود است اما او گلها را چون «فانی» هستند در کتابهای خود ثبت نمیکند.
شازدهکوچولو نهایتاً به زمین فرود میآید؛ در صحرای بیآب و علفی در آفریقا. او ماری را میبیند که به او میگوید حتی اگر پیش آدمها هم برود احساس تنهایی خواهد کرد و به او قول میدهد که اگر روزی دلش خواست دوباره به سیارهاش برگردد، میتواند او را با قدرت جادوییاش دوباره به آنجا برگرداند؛ زیرا او حلال تمام معماها و مشکلات است. او پس از آن به گلی برمیخورد که روزی عبور کاروانی را از صحرا دیده و به همین دلیل تعداد آدمها را شش هفت تا میداند که چون ریشه ندارند، باد آنها را این طرف و آن طرف میبرد. شازدهکوچولو از کوهی بالا میرود و هرچه سلام میکند، تنها تکرار صدای خودش را میشنود و گمان میکند زمین سیارۀ عجیبی است که آدمهایش هرچه را میشنوند، تکرار میکند در حالی که در سیارۀ خودش گلی داشته که همیشه اول حرف میزده. او همچنین به باغ گلی برمیخورد که پر از گلهای زیبا همانند گل خودش در سیارۀ خودش هستند، میفهمد گلش به دروغ خودش را تنها گل جهان میدانسته. اما در ادامه با روباهی آشنا میشود که نگاهش را به گلش تغییر میدهد زیرا با او دربارۀ اهلی شدن و وابستگی و زمانی صحبت میکند که او برای گلش گذرانده و همین، باعث میشود که گلِ او برای او یگانه باشد.
در انتهای داستان، عاقبت شازدهکوچولو نزد مار بازمیگردد تا به قولش وفا کند و او را به سیارۀ خودش بازگرداند…